آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 89
بازدید ماه : 272
بازدید کل : 36757
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1
دو تا دانه توی خاك حاصلخيز بهاری كنار هم نشسته بودند.
دانه اولی گفت: «من می خواهم رشد كنم! من می خواهم ريشه هايم را هر چه عميق تر در دل خاك فرو كنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالای سرم پخش كنم... من می خواهم شكوفه های لطيف خودم را همانند بيرق های رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم... من می خواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هايم احساس كنم!» و بدين ترتيب دانه روئيد.
دانه دومی گفت: «من می ترسم. اگر من ريشه هايم را به دل خاك سياه فرو كنم،نمی دانم كه در آن تاريكی با چه چيزهایی روبرو خواهم شد. اگر از ميان خاك سفت بالای سرم را نگاه كنم، امكان دارد شاخه های لطيفم آسيب ببينند... چه خواهم كرد اگر شكوفه هايم باز شوند و ماری قصد خوردن آنها را كند؟ تازه، اگر قرار باشد شكوفه هايم به گل ننشينند، احتمال دارد بچه كوچكی مرا از ريشه بيرون بكشد. نه، همان بهتر كه منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصيبم شود.» و بدين ترتيب دانه منتظر ماند.
مرغ خانگی كه برای يافتن غذا مشغول كند و كاو زمين بود دانه را ديد و در يك چشم بر هم زدن قورتش داد.