آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 263
بازدید کل : 39504
تعداد مطالب : 76
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1
روزی دانشـــمندى آزمايــش جالــبى انجام داد . او يك آكواريوم سـاخت و با قرار دادن يک ديوار شيــشهاى در وسط آكواريوم آن را به دو بخش تقســيم کرد .
در يک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود ...
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک ، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئی كه وجود داشت برخورد مىکرد ، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد …
پس از مدتى ، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ی وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت , ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواريوم نيز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟
ديوار شيشهاى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن ديوار ، ديوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غير قابل عبور !
باوری از ناتوانی خويش .